از دوست به یادگار دردی دارم...
از دوست به یادگار دردی دارم. . .
ای دوست قبولام کن وجانام بستان
مستام کن و از هر دو جهانام بستان
با هر چه دلام قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و جانام بستان
ای زندگی تن و توانام همه تو
جانی و دلی، ای دل و جانام همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو، از آنام همه تو
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطام که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی. . .
هر روز دلام در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم، غم تو مگذاشت مرا
حقا که غمات از تو وفادارتر است
برمن در وصل بسته میدارد دوست
دل را بر ما شکسته میخواهد دوست
زین پس من و دلْشکستگی بر در او
چون دوست، دلِ شکسته میدارد دوست
دلتنگام و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
ای نور دل و دیده و جانام، چونی؟
وی آرزوی هر دو جهانام، چونی؟
من بی لب لعل تو چنانام که مپرس
تو بی رخ زرد من ندانم چونی. . .
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلام در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد. . .