تا خورشید
خدا
تا خورشید
دل من در تمام لحظههای نبودنت برای تو میتپد
میدانم که قرار نیست جواب نامههای عاشقانه مرا بدهی
ولی بدان که هر یک از نامههای عاشقانهام به رؤیایی شیرین، خواب روی تو، ختم می شود
و چه جوابی بهتر از این برای دل عاشق من؟
میدانی که دل من بی قرار تو شد بی آنکه چشمهایم ترا دیده باشد
میدانی که چشمهایم مشتاق تو شد به آن که دلم صورت معصومت را تجسم کرده باشد
میدانی که روزها در من زندگی کردی وبا هر نفسم در جان من زنده و زنده تر شدی
میدانی که عشق تو را در دلم چون پیکر تراشی ماهر ذره ذره ساختم
و میدانی که چه شبهای درازی را در فراق تو تا صبح چشم بر هم نگذاشتم
میدانی که بسیار بوده است که از ماه پلکانی ساختم تا به خورشید روی تو برسم
و به ستارههای شب آویختم تا کهکشان زیبای عشق تو را پرنورتر سازم
میدانی که روزهاست تو تنها چراغ روشن زندگی من شدهای
و من اینک دل خوشم به همین دانستنهای تو
و آن که میدانی تمام جانم رهین عشق توست