الفبای عشق
خدا
الفبای عشق
میدانی عشق پاکم؟ گاهی وقتی از بیان عشق تو آن چنان که هست و باید گفته شود، ناامید میشوم، با خود میگویم آیا میشود خدای توانا که آفریننده مطلق است، برای بیان عشق راهی در خور و شایسته آن نیافریده باشد؟ مگر میشود عشق باشد، ولی بیان آن این همه دشوار باشد؟ میاندیشم چرا زمانی که از عشق میگویم واژهها چون تکه یخی در تابستانی داغ در کویری سوزان آب میشود و گویی که کلمات خود نیز در تبی پر حرارت میسوزند و نمیتوانند دل عاشق را نمایان کنند؟ چرا در جایی که بیشترین نیاز به کلمات هست، آنها فرومیریزند و هویت گم میکنند؟ چرا چنین است و چرا آن قدر باید واژهها ضعیف باشند که برخی بگویند: «عشق را زبانی نیست.» و برخی بگویند: «سکوت بلندترین فریاد عشق است»؟ آیا واقعا عشق را الفبایی نیست؟
میخواهم بگویم که من نمیتوانم بپذیرم که حسی به قوت عشق را خدا بدون زبان آفریده است. اگر احساسی ضعیف را زبانی باشد برای گفتن و الفبایی برای نوشتن، چگونه عشق را زبانی نیست؟
خوب که مینگرم میبینم عشق را هزار هزار زبان است و بیشتر از هر چیزی در عالم شیوه برای ابراز عشق است و نمایش آن در جان هستی.
* باران زبان عشقبازی ابر است با زمین تشنه،
* آفتاب بیان عشق خورشید است به برگهای گلی که نیازمند اوست،
* پرواز آن پروانه کوچک عاشق بر گرداگرد شمع، اگر زبان عشق نیست، پس چیست؟
* هر صبح که آفتابگردان روی به سوی خورشید میشود و تا غروب او را دنبال میکند و با غروب آن، گویی جهانی غم بر برگهایش مینشیند، را میتوان زبان عشق نخوانم؟
* چگونه حرکت رودها به دامن دریا و خروش و شتاب آنها برای رسیدن به آغوش یار، نشان عشق نباشد؟
* این که مادری همه اندام و وجودش را بر روی فرزندش
سپر کند تا از آوار زلزلهای مهیب در امان بماند، بیانی زیبا از عشق نیست؟
* آیا بهار را عشقبازی زمان با زمین ندانیم؟
* برگ ریزان پاییز را عشقبازی خاک و رنگها نبینم؟
* براستی خنده ملیح عاشق بر روی نزار معشوق، گفتگوی بی کلام عشق نیست؟
* و هزاران جلوه دیگر از عشق ....
یار عزیز من!
چگونه تپشهای قلب پر از مهرم را در هر ثانیه بیانی از عشق تو ندانم در حالی که با یاد تو میتپد و برای عشق تو میزند؟
در جان و روح من هزار هزار جلوه از عشق به تو قرار دارد و من همیشه عشق را میبینم: در هر نگاه، هر سکوت، هر اشک، هر تبسم، هر امید، هر نجوا، هر تمنا، هر آرزو، هر بار که ابری میگرید، هر بار که خورشید طلوع میکند، هر بار که صبح نفس میکشد، هر بار که یاری را دست در دست یار میبینم، هر بار که در رؤیای با تو بودن غرق میشوم، هر بار که میشنوم قناری نوایی دارد، یا هر زمان که سوسنی جلوهای، هر بار که شاعری غزلی خواند، یا هر بار که عکس نیلوفری را در نی زار مینگرم، هر بار که آبشاری را در اذان میبینم، هر بار که کوهی را در قیام نماز میبینم، هر بار که آلالهها را در رکوع میبینم، هر بار که شاخهای در سجده است، هر بار که دستهای بنفشه به من لبخند میزند، هر بار که زنبقی آهسته برایم نجوا میکند، هر بار که کوچ پرستوها را در آسمان میبینم، هر بار که میشنوم باران بر رخ بابونهای بوسیده زد، آنگاه که میبینم زنبوری بر روی گلی شیره گل مینوشد، یا هر بار که آسمان میغرد و بغضش را نمایان میکند یا برقی از آن میجهد و جهان را روشن میسازد، هر بار که شبنمی بر رخ زیبای گل مینشیند، من تو را یاد میآورم و الفبای پر حرف عشق را.
آری عشق خوب من!
عشق را هزار حرف الفباست و من با هزار زبان، هزاران هزار داستان از عشق تو میآفرینم و هر کدام را چون لوحی بر دیوار دلم خواهم آویخت تا همگان بدانند که عشق را زبانی است به وسعت دریا، به پهنای آسمان، به بلندای عرش، به لطافت باران، به تشنگی کویر و به زیبایی روی تو.