با تو سخن می گویم
خدا
با تو سخن می گویم
همه راههای خیال من
همه جادههای ذهنم
همه رنگین کمانهای آسمان من
همه قاصدکهای اندیشهام
همه پروانههای امید من
همه پنجرههای دلم
به تو ختم میشود
دل را در رکوع و سجودی عاشقانه
رهسپار کوی یاد تو میکنم
و با تو سخن میگویم
نه با صدایی از گلو
بلکه با فریادی از اعماق جان
که درنیابد آن را الا تو
با تو سخن می گویم
و میدانم که صدای عشق من
همه فاصلهها را در مینوردد
و تو سخن من را میشنوی
و میدانم که حرف من نه بر گوش تو
که بر جانت مینشیند
با تو سخن می گویم
از عشق، از اشتیاق
ولی نه با کلمات
چگونه عشق را در حصار تنگ کلمات جای دهم و محدود سازم
در حالی که عشق تو را با جان دریافتم؟
و چنان عاشق شدم
که وسعت آن را درنیابد جز جان تو
عشقی با شکوه و پر رمز و راز
به ژرفای چشمانت
وسیع و پر از معنی
همانند اندیشههایت
و نمیدانم چه رازیست
که هر چه میگذرد
بیشتر میگدازم
و شیداتر میشوم
با تو سخن میگویم
و تمام عشق و احساسم را
با کلامی از جنس نگاه
به تو تقدیم میکنم
و جواب آن را نیز با نگاهی درمییابم
و همیشه آن نگاه زیبا را
که با هزار دفتر عاشقانه برابر است
در اعماق قلب خویش نگه خواهم داشت
تا شمع من باشد در تاریکی فراق
با تو سخن می گویم
و سیل حرفهای ناگفته را
جاری میسازم
سخنانی که با دل و روح و جانم پیوند خوردهاند
حرفهایی از بی کرانههای دل تا آسمان عشق
من با تو سخن میگویم