بر بلندای رؤیا
خدا
بر بلندای رؤیا
عشق خوبم!
من هر شب بر بلندای رؤیاها می ایستم و تو را می نگرم که دست در دست مهتاب به دیدارم میآیی و اگر شبی نیز سراغی از من نگیری، هر چقدر هم از من دور باشی، نیلوفرانه ستاره به ستاره آن قدر از آسمان بالا می آیم تا به تو برسم .
می خواهی بدانی چرا پیوند من و تو ناگسستی است؟
زیرا تو را از بلوری به شفافیت آسمان تراشیده اند و ژرفای دیدگانت، جامهای صداقت را بردل منتظرمن پیاپی خالی میکنند و نازآفرین توانا سینهات را میکده پاکی آفریده است مملواز می عشق و ماه هاست که تو ساقی دل من هستی و دریای پرمهر محبت تو بردیدگان پرسرشکم من موج میزند.
میخواهی بدانی که چرا چنین عاشقانه دوستت دارم؟
عشق تو آهسته و آرام ولی مدام سراغ سینه مرا گرفت و پیمانه پیمانه شراب عشقت بر لبان خشکیده من جان داد و ان چنان از محبت وجودت به من نوشاندی که من مست از طراوت جان تو، فریاد برآوردم که دیگر از خمار مستی تو سر بر ندارم.
مهربان من!
اینک اگر صد جان مرا باشد فدای توست و اگر صد دیدهام باشد در ره تو به انتظار مینشیند و صد بهار را به یک خنده تو می بخشم و صد پاییز را با یک اشارت تو بر جان خود میخرم.
نیکو محبوب من!
امشب نیز کبوتر نگاه من درآسمان چشمان تو بال می زند و در سکوت عاشقانه و شاعرانهام ، صدای آشنای تو را گوش میدارم که مرا باز به سوی خود فرامیخواند و به سوی تو پرمیگشایم و ابرهای فاصله را از دل تارم میپراکنم و رؤیای سبز با تو بدون را می بینم .